قصه دل تنگی های من

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام خدا

دلم گرفته عید نزدیکه همه برنامه میریزن تا برن خونه باباهاشون اما من هیچ جایی برای رفتن ندارم هر سال روز اول عید میمونم که کجا برم غمگین میشم دلم میگیره و میزنم زیر گریه

خدایا باز عید اومد و من بابایی ندارم تا مثل همه بگم من روز اول عید میرم خونه بابام..........

و مادر مریضی که با دیدن دردهاش دارم آب میشم و هیچ کاری از دستم برنمی یاد عید آمد و من مثل همیشه گریانم...

 

قصه دل تنگی های من ...
ما را در سایت قصه دل تنگی های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مستانه mastaneh بازدید : 151 تاريخ : 24 / 12 / 1392 ساعت: 19:01

آن روزها وقتی کوچک بودم می گفتند که دختر چیست همه در خانه ما از دختر متنفر بودند همه دختر را یک بدبختی می دانستند و من همیشه آرزو داشتم کاش پسر بودم تا هیچ وقت ننگ خانواده نمی شدم

آن روزها وقتی کوچک بودم مادر و پدرم سر هر مسآله ای با هم دعوا می کردند و سرو کله هم می پریدند

قلبم می تپید برای یک بوسه پدر یک دست نوازش مادر برای یک دوستت دارم اما...

هر چه قدر که بزرگ می شدم انگار که ننگ تر بودم از دید آنها تااینکه 

پدرم بار سفر بست و برای همیشه این دنیا را ترک کرد بدون اینکه بداند دخترش در حسرت یک دوستت دارم خشک وخالی بود و یک دست نوازش

بابایی تو مرا دریغ کردی از کمی محبت اما من بعد از رفتنت برای نبودنت گریه کردم غصه خوردم چه شبهایی که به یادت تا صبح اشک ریختم و آه کشیدم

هر بار که پدری دست دخترش را گرفته بود و با محبت با او حرف می زد 

دلم می شکست و صدای آهم به آسمان می رفت... 

قصه دل تنگی های من ...
ما را در سایت قصه دل تنگی های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مستانه mastaneh بازدید : 163 تاريخ : 13 / 12 / 1392 ساعت: 4:34